اردیبهشتی ته نشین شده
Monday, April 23, 2012
Monday, August 22, 2011
خداحافظی
جمعه مرخصی بودم که برم یه جای دیگه بابت کاری که داشتم.از دو سه هفته پیش مرخصی گرفته بودم.
هفته پیش همکارا جمع شدن تو اتاق من (یه جای دنجه اتاقم) که برنامه ریزی کنیم برای جشن بازنشستگی یکی از همکارا.اونم کی؟ دقیقا روز مرخصی من.
اولش خیلی غصه خوردم ، چون این همکاری که میره خیلی دوست دارم.منو یاد پدرم میندازه همیشه.یه وقتایی میاد اول راهرو وایمیسه جایی که فقط من میتونم ببینمش و کسایی که تو اون دو تا اتاق دیگه هستن نمیتونن.بعد با انگشتش علامت میده که بیا.منم خرامان خرامان میرم تو اتاقشون ، بعد یهو شیرینی خامهای میده یا یه باکس خوشگل یا یه خودکار تکون تکونی و ...کلا همیشه کاراش دل منو پر پروانه میکنه.شاید تو طول یه هفته با هم 10 تا جمله هم رد و بدل نکنیم ها ولی رابطهامون عمقیه با هم.بیشتر با لبخند و دست تکون دادن و دل ضعفه همراهه تا کلام.
پنجشنبه ای "دَن" بهم گفت خیلی حیفه که فردا نیستی.گفتم اولش خودم هم خیلی دلم سوخت که نیستم.گفت اینقدر هم احساساتیه این بشر که فردا مطمئنا با بغض و اشک و اینا مراسم برگزار میشه.گفتم پس کلا خوشحالم که نیستم.
گفت واقعا؟؟؟ گفتم حتی نمیتونی تصور کنی که فکر کردن به مراسم خداحافظی هم حال منو بد میکنه.من خستهام از این مراسم.به اندازه کافی خداحافظیهای سوزناک داشتم با عزیزترین آدمهای دور و ورم.ظرفیتم یه جورایی تکمیله.
گفت پس امیدوارم امروز که بغلش میکنی چشماش خیس نشه.گفتم برای من هم همن رو بخواه.با خنده بدجنسانه گفت نه!!! میخوام ببینم چه شکلی میشی.
یه ذره مونده بود ساعت کارم تموم شه رفتم سراغش.فکر کنم میدونست که رفتم خداحافظی کنم چون تا رفتم بغلم کرد و گفت دلم برات حتما خیلی تنگ میشه.همین کافی بود که من لال شم و نتونم هیچی بگم.حس میکردم اگه دهنم رو باز کنم چشمم سرریز میکنه.
منم فقط سفت بغلش کردم و تو دلم گفتم حالا 2 برابر دلم برای برای پدرم تنگ میشه.کادوش رو که بهش دادم چشماش سرریز شد.بهش گفتم هـــــــــــــــــــــی اگه اینجوری پیش بره خداحافظیمون ، همیشه تصویر یه دختر اشکو با مماخ آویزون از من میاد تو ذهنت.کلی خندید .گفت این کادو چیه؟؟ تو همیشه شیطونی این بار هم مثل همیشه منو غافلگیر کردی.گفتم دارم مجبورت میکنم همیشه منو یادت باشه.یه بغل و بوس سفت دیگه کردمش و براش یه دنیا آرزوی خوب کردم.
سوار فردی که شدم هی منتظر بودم مدل زار زدنی گریهام بیاد ولی نیومد خدارو شکر.مدل آدمیزادی 2 قطره اشک چکوندم.
بعد با خودم هی دارم فکر میکنم که چقد حدم پر شده بابت یه سری چیزا.بعد هی از خودم حرصم میگیره.هنوزم صبری دارم (ریا نباشه) تو مایه های صبر ایوبها ولی از درون دچار تخریب اتمی میشم.باز هنوز خوشحالم که آثار بیرونیش خیلی کمه و کسی متوجه نمیشه اصلا ولی ترسم از اینه که هی این درونی ها بخواد به بیرونیها بچربه اونوقته که با خودم دچار یه جنگ اساسی مجبورم بشم.
پ.ن1: یه وقتایی هست که برای بعضی مشکلات یا پیشآمدها ، فقط میشه صبر کرد و سپردشون به زمان.یعنی خودت رو حلق آویز هم بکنی چیزی تغییر نمیکنه.پس این که آدم آروم باشه نشونه بیخیالی نیست ،نشونه اینه که آدمیه که بلده تو یه سری موقعیت های کوفتی آرامش خودش رو حفظ کنه.همین.
پ.ن2:همیشه سکوت علامت رضایت نیست،
شاید یکی داره خفه میشه پشت یه بغض!!!!!