Friday, October 1, 2010


این جور نوشت

این دفعه که یه سری چیز فرستادم ، من هم یه نت کوچیک گذاشتم برای مادر و پدرم.صد بار هم تا وقتی که برم پست ، برشون داشتم و دوباره گذاشتم.تا لحظه آخر تو اداره پست حتی.نه که نخوام بگم اون چیزها رو بهشون ، کلا دلم یه جوری بود.سختمه بگم خیلی از چیزها رو ، حتی سختمه بنویسم.

داشتم به یکی از دخترها میگفتم که من وقتی این نت های ریز رو میبینم تو بسته هام درعین حال که از خوشی دارم میرم رو هوا ،کلی هم زار میزنم بی صدا.یهو گفت، آخرش گفتی گذاشتی یا نه؟ من با سرخوشی گفتم اوهوم دیگه.

سکوت

بعد یه سری چیزا گفت که من دل غشه گرفتم.هی هم آخر هر جمله میگفت اینا که میگم اصلا بد نیست ها همون حسه هست که خودتم دچارش میشی.گفت تو یکی از بسته ها که عکس بوده، مامان همون جا و بابا تو اطاق چشماشون بارونی شده.تو یکی دیگشون که ادکلن خیلی جوونیای پدرم بوده، با دیدنش پدرم کلی کیف کرده و گفته این دختر از کجا یادش بوده؟(یه بار وقتی رفته بودم درباره اش حرف زده بود و گفته بود از خیلی از عطر فروشی های بزرگ پرسیده ولی دیگه نیست که نیست).بعد یهو از زور هیجان یا چی ،دچار خون دماغ میشه.و .......یا یه بار مامانم ......

دیگه کلا نمیدیدم که چی داره برام مینویسه.فکر کنم فهمید که من این ور منجمد شدم.هی گفت دیوووونه،اینایی که گفتم اصلا جنبه کوفتی نداشت، گفتم که بدونی از این که چیز های ریزی که دوست دارن یادته کلی کیف میکنن.ولی من منجمد بودم دیگه.حرفاش یخم رو باز نمیکرد.

فرداش، هم مادرم زنگ زد ، هم پدرم.صدای هر دوتاشونم پر از حس های خوب بود.من دلم کلی ،کلی،کلی آروم شد.حالا خوشحالم اون نوشته های کوچیک رو برنداشته بودم.با این که هر دوشون اصرار داشتن که من قول بدم این آخرین باره که چیزی پست میکنم.منم که کلا لجوج و کله شق قول ندادم.به جاش با بد جنسی گفتم باشه من که تو این همه سال کمتر از انگشت های دست چیز میز پست کردم.زین پس هم براتون نامه میفرستم با یه بسته که با نخ بهش وصل شده .این جور آدمی ام.

..............

تعطیلات پسری تموم میشه آخر این هفته و زندگی من دوباره دارای نظم میشه

تو تعطیلات ، یه شب رفتیم سینما و من 103 دقیقه فیلم سه بعدی ،تخیلی ،احمقانه

The last air bender

رو نگاه کردم.هم من ، هم شوهر.چون قرار بود بریم سینما، اونم خانوادگی.بعد آدم بچه دار که میشه طبیعتا میره فیلم کودکان میبینه در این جور مواقع دیگه(یا لااقل ما از وقتی بچه دار شدیم اینجوری هستیم). یه خبطی کردیم و به پسری گفتیم ببین از این سه تا فیلم که سینما گذاشته کدوم رو دوست داری همونو بریم.پسری هم نامردی نکرد و یکیو انتخاب کرد که من و شوهر اصلا دوستش نداشتیم.سه تایی رفتیم سینما و فیلم و دیدیم و پاپ کورن خوردیم و کلی حس خوب پراکنده کردیم و به پسری گفتیم فیلمش با این که یک ثانیه غیر تخیلی نداشت ولی بخاطر این که خانوادگی دیدیمش بسی چسبید بهمون(دروغ هم نگفتیم خب.خیلی وقت بود سه تایی نرفته بودیم سینما).این جور خانواده ای هستیم خلاصه.

یه سفر چند روزه هم رفتیم.یکی از شب ها که من و پسری و یکی از همسفرها که من و پسری خیلی باهاش دوستیم داشتیم گپ میزدیم،پسری یه چیزی گفت که من بسی خوشم اومد.تو دلم گفتم وای تو چقدر بزرگ و عاقل شدی.دلم ضعف رفت براش.

داشتیم درباره کلی چیز حرف میزدیم.یهو پسری یه نقل قول کرد از یکی از بچه های مدرسشون که من میشناسمش.هم خودشو هم خانوادشونو. بعد خیلی بی رحمانه بود این حرف.در باره کشتن یه حیوون بود که به نظر اون بچه خیلی جالب و هیجان انگیز بوده و به نظر ما سه تا دل غشه آور.من گفتم ای بابا آخه اصلا فلانی یه همچین بچه ای نیست.خیلی مهربونه.پسری گفت" خوب اون چیزیه که تو میبینی.همه آدم ها یه آدم هم تو خوشون دارن که کسی نمیبینه." من هلاک این حرفش شدم.خوشحالم خیلی زیاد برای پسری که اینو میدونه.این جور پسریه پسری.

پ.ن1: بازم ماه مهر شد.یادش بخیر روزهای اول مدرسه.من بوی دفتر نو،مداد تازه تراشیده شده و بوی هوا رو خیلی دوست داشتم.تا یادم میاد هم این سرود همیشه و همیشه اول صبحی چه از رادیو ماشین خودمون ، چه از ماشین های بغلی، چه از در و دیوار و ... پخش میشد: صبح است اول مهر ، دل می تپد ز شادی ....... از شوق کوکانه شهر است پر هیاهو

اینجا بالاخره داره هوا پر از بوی بهار میشه و من مستِ مستِ مست.

پ.ن2: این که آدم آرامش داشته باشه یا اینکه آروم باشه تقریبا دور و ورش، راضی باشه ولی خوشحال نباشه ،میشه؟ در تضاد هستن اینا با هم؟ نشونه افسردگیه خزنده هست آیا؟

پ.ن3: شوهری دارم که هرگونه زخمی که بهش نشون میدم یا میگه این بخیه میخواد ، یا میگه بعد که جوش خورد باید با سوزن جراحیش کرد جهت خارج کردن خون مردگی ها، یا میگه اگه جوش بخوره بی بخیه، باز باید پوست های اضافی باقی مونده رو با قیچی جراحی برید.کلا فکر کنم دلش میخواسته جراح بشه ، اشتباهی رفته مهندس شده.این جور شوهریه خلاصه.

پ.ن4:عکس شکار پسری هست تو سفر.کلا تو خونمونه هنر نمایی.مثل همیشه هم تاریخ دوربینش غلطه.خنده ریز.

پ.ن5: چقدر غمناک خواهد بود

که اگر سالها بعد در گذر جاده ها، بي تفاوت از کنار هم بگذريم و بگويي: آن بیگانه

چقدر شبيه خاطراتم بود.

6 comments:

  1. خدا پدر و مادرتونو سلامت و شاد براتون نگه داره که دوری خیلی سخته ولی گاهی کاریش نمیشه کرد. ایشالا زود بتونین ببینیدشون.
    پسر گلتون بزرگ شده ها ماشالا. فکر کنم فقط برای پدرو مادر بچه ها همیشه بچه اند.
    این پی نوشتهاتون آدم رو زیرو رو میکنه ها...‎‏
    گل...‏

    ReplyDelete
  2. خوشم میاد که با شوهری هماهنگی.تو سفرتونو تعریف می کنی اونم عکساشو می ذاره منم در جریان زندگانیتون قرار می گیرم و مشعوف می شم ، مبسوط!
    منم که عاشق اینم که در جریان زندگانی مردم قرار بگیرم.

    ReplyDelete
  3. آخی چه کار خوبی کردی که اون چیزای ریزو گذاشتی واسه مامان و بابا.
    وای که این آقا پارسا چقدر نکته سنج و دقیق شده اینا یهنی واقعا کارت درسته سیمین جون

    ReplyDelete
  4. سلام دوست خوبم
    خدا بابا مامانتو نگه داره خیلی خوبه که تونستی از پشت فاصله ها شادشون کنی
    شادباشی عزیزم

    ReplyDelete
  5. یه بار یادمه همینجا گفتم، یه بار دیگه می گم، از اونجایی که خودم عاشق نامه و نامه نگاریم، همیشه خیلی دوست داشتم برات نامه بفرستم، که ازت آدرس گرفتم، اما وقت عمل، نچ. چیزی به ذهنم نرسید... ولی در کل از این تیپ آدمی بودنت، با یه نوشتۀ کوچیک در هر هدیه خیلی حال کردم.
    ولی زمان ما، مامان بابا هامون عذاب کمتری برای دور هم بودن در سینما می کشیدن. مگه نه؟
    شنیدن حرفهای بزرگ از بچه ها یی که فکر می کنیم کوچیکن، شگفت آوره. و قیاسش با خودمون...
    شعر زمان ما: باز آمد. بوی ماه مدرسه. بوی. بازیهای راه مدرسه.... و همشاگردی سلام.
    بهار... بهار...بهار....
    من داداشی دارم به این منوال. و من عمیق ترین، و دلخراش ترین زخمها رو به سخره می گیرم. چه برای خودم چه دیگران. و به این وسیله امید به زندگی پیدا می کنن.

    ReplyDelete
  6. یادش به خیر نامه نوشتن
    هنوزم یه حس دیگه داره

    یکی نیست بگه مگه تو نامه می نویسی الان که می گی هنوزم یه حس دیگه داره

    ;-)

    ReplyDelete