Sunday, August 7, 2011

خوش گذرونی

رفتم خوش گذرونی آخر هفته ای.بعد از مدتها.این بعد از مدتها که میگم بر میگرده به آخرین باری که برگشته بودم وطن و شب های خوش گذرونی با دخترها . اینجا اون حسِ هیچ وقت نبود تا این که با اصرار یکی از همکارا بالاخره تن به این خوش گذرونی دادم.بهم یه دنیا خوش گذشت، بعد یهو وقتی شروع کردیم نظر دادن و کمک کردن به همدیگه که چی بپوشیم ( من البته حاضر بودم ، صاحب خونه و یکی دوتا از دخترها هنوز حاضر نبودن) و چه خنرز پنزری به خودمون آویزون کنیم و چی الان بخوریم و رسیدیم بار اونجا چی بخوریم و .... من پرت شدم تو دنیای خودم و دخترها.یه جوری که اصلا دیگه انگار اونجا و با اونها نیستم.به خودم که اومدم دلم پر از دلتنگی بود.داشت بهم یه دنیا خوش میگذشت ولی یه جای کار می لنگید.اینایی که داشتم باهاشون خوش میگذروندم ، دخترها نبودن. هی به خودم گفتم این یعنی خودآزاری از نوع حاد.بیا بیرون از فضا. هر چی اینا یخشون بیشتر آب میشد و به من نزدیک تر میشدن. من دلم بیشتر آشوب میشد.اولاش سعی داشتن که خیلی اتو کشیده حرف بزنن و رفتار کنن و هی سوالهای خیلی خصوصی نپرسن ازم.ولی طبق معمول همیشه که من زود بر میخورم با آدمهای جدید ، به نیم ساعت نکشید که شروع شد حرفای صمیمانه و سوالهاشون.بعد هم که قرار شد بزنیم بیرون و با 2 تا ماشین بریم و اونایی که سرپا هستن رانندگی کنن که یکیش من بودم این شد که نشد همونجا بزنم به چاک. تا در پاب که رفتیم من به دوستم گفتم من نیام بد میشه؟ گفت نه ولی چرا؟ گفتم یه کم دل و رودم ریخته بهم بسکه قر و قاطی خوردم.و اینگونه بود که الواطی رو نصفه و نیمه ول کردم و برگشتم به آغوش خانواده.

بعضی کارها هست بس که با یه گروه خاصی انجامش دادی دیگه ثبت شده به نام اون گروه.برای من این نوع خوش گذرونی مختص گروه دخترهاست.خوب نیست ها ولی هربار که سعی کردم نشد که نشد. هر بار یه جای کار لنگید.

آدم دور که میشه خاطره هاش پررنگ تر و برجسته تر هم میشن.در عین حال که دوست ندارم فقط با خاطره هام زندگی کنم ، دوست هم ندارم بعضی از خاطره هام رو دست کاری کنم و آدم های جدیدی رو بیارم توش. اینه که با این گروه جدیدِ پر انرژی دوست داشتنی دارم ماجراهای جدید میسازم.مدل خوشگذرونیم رو باهاشون عوض کردم.اینجوری هیچ خاطره ای هم قلقلک داده نمیشه.یعنی همچین آدم خاطره حفظ کنی هستم من.

پ.ن1: آدم وقتی بعد از برداشتن کلی قدم مورچه ای ، شروع میکنه به برداشتن قدم فیلی ، کلی پر وپاش کش میاد و عضله هاش میگیره ولی بعد از یکی دو روز تو خودش کلی انرژی و سرزندگی پیدا میکنه. 10 قدم فیلی .... مادام؟.....یس

پ.ن2: اشتباه می‌کنند بعضی‌ها که اشتباه نمی‌کنند!

بايد راه افتاد،

مثل رودها که بعضی به دريا می‌رسند.

بعضی هم به دريا نمی‌رسند.

رفتن، هيچ ربطی به رسيدن ندارد.

سید علی‌ صالحی

5 comments:

  1. با اجازتون ما اومدیم یه ماچ بفرستیم و بریم. بعد کلی ی ی ی وقت نوشتینا. همین که سلامتین و شاد کلی باعث ذوق ما شد. خیلی مواظب خودتون باشین.‏

    ReplyDelete
  2. به نظر من همین که آدم با یه هدف خاص(تو این مورد جلوگیری از به یاد آوردن خاطره های قدیمی)، بخواد یه شرایطی(تو این مورد مدل خوش گذرونی)، رو عوض کنه، باعث می شه که ناخودآگاه به یاد همون هدف بیافته؛ و دلیلش هم آیتم های خاص و دوست داشتنی اون موقعیت قبلیه، که آدم نمی تونه اون موقعیت رو از حالت انحصاری در بیاره؛ یا بهتر بگم، نمی خواد این کارو بکنه. به خاطر همینه که عوش کردن شرایط مستلزم شکستن اون انحصارهاست؛ و شکستن آگاهانه ی انحصار، همیشه در لحظه ی شکستن، آدمو یاد اون منحصرها میندازه.
    خلاصه که وضعیت بغرنجیست.
    اینو از این بابت می گم که اوضاع خودم در مورد این بیماری به شدت وخیم گزارش شده.

    ReplyDelete
  3. برام خیلی پستت حرف داشت.



    به قدمهای فیلیت ادامه بده.
    یس

    ReplyDelete
  4. منم معمولا در چنین شرایطی به خودم میگم: تو که با همه چی به سبک خودت کنار میای ، خب این یکی هم جفت و جورش کن دیگه!!
    بعدش خودم در جواب به خودم میگم : نمیشه دیگه بابا زور که نی!!!!

    ReplyDelete
  5. رفتن، هيچ ربطی به رسيدن ندارد
    ____________________
    همیشه بودن با هم بودن نیست...!

    ReplyDelete