Sunday, June 6, 2010


ترس

نشسته بودیم آخر هفته ای تلویزیون می دیدم و تنقلات می خوردیم و سعی در سپری کردنِ شنبهِ کش دار بارونی داشتیم.

یه برنامه نگا میکردیم به اسم "فانی ویدیو" که شامل اتفاقات خنده داره. من یهو دیدم راکی داره اون سمت خونه خودشو میکشه از بس که بی وقفه پارس میکنه.همیشه وقتی یکی میاد پشت در این کارو میکنه و به جای زنگ خونه عمل میکنه.نه که خونه ما زنگ نداره از اون نظر.من یه نگا کردم که ببینم اگه یکی از پسرهاست در پارکینگ رو بزنم از اون ور بیاد تو که دیدم نه.یه خانومه غریبه پشت دره.

به شوهر گفتم بیا راکی رو بگیر من برم ببینم کیه.اگه نگیریمش و درو باز کنیم مثل فشنگ در میره یا اینکه هی میپره رو پای کسی که اومده جهت خیر مقدم، که جفتِ کاراش ناجور بود برای اون موقع شبی.

من رفتم درو باز کردم دیدیم یه خانوم 50-60 ساله هست با یه چشم.گفت برام یه تاکسی میگیری؟ گفتم بله بیایید تو لطفا تا من زنگ بزنم.

خب بیرون سرد بود و تاریک بود و خیلی زیاد بارونی.شما بودید نمی گفتید بیا تو؟؟

من فکر کردم یا وای میسه جلو در از تو، یا دیگه نهایتا میشینه رو مبل هایی که نزدیک در هست.من اومدم این ور خونه دنبال تلفن و تا برگشتم رو یخچال دنبال شماره بگردم دیدم پشت سرمه.

گفت شماره رو حفظم میگم بگیر.راستش یه کم جا خوردم.ولی به روی خودم نیاوردم.

پسری تو این فاصله رفته بود تو اطاقِ ما و داشت از تلویریونِ اونجا بقیه برنامه رو نگاه میکرد.شوهر هم رفته بود نشسته بود پشت میز غذاخوری یه جایی پشت ما که من فقط میدیدمش و خانومه نمیدیدش.راکی هم تبعید شده بود تو حیاط.کلا خانواده منزویی هستیم گمونم.ها ها ها.

بعد من که شماره رو داشتم میگرفتم و حرف میزدم، خانومه اومد دیگه تهِ خونه و نشست رو مبلِ دم تلویزیون.هی هم یه جورایی میلرزید که من اول فکر کردم سردشه.گفتم چایی میخوایین؟ گفت بله.اینا معمولا تو چاییشون شیر میریزن.من تا پرسیدم شیر؟ گفت بله با 1.5 قاشق شکر. گفتم چشم قربان.

چایی رو آوردم دیدم سرش تقریبا دمه زمینه همین جور که نشسته.حالت چرت ناجوررررر. گفتم چاییتون ،چرنش پرید یه کم.دیدم به چیزهای روی میز نگاه میکنه با خودم گفتم شاید گشنشه.بهش بیسکویت هم تعارف کردم که سریع قبول کرد.گفت تو خیلی مهربونی.منم نه که خودشیفته هستم خوش خوشانم شد کلی.

بعد یهو گفت پول چقدر داری به من بدی؟ گفتم بله؟؟؟

گفت میبینی چشممو؟ گفتم بله. گفت سرطان بوده درش آوردن. گفتم متاسفم. گفت بنزین ماشینم هم تموم شده اینه که گفتم برام تاکسی بگیری.پولم هم ته کشیده. باز گفتم متاسفم.

گفت حالا چقدر داری بهم بدی؟ گفتم هیچی . من پول نقد ندارم. کارت استفاده میکنم کلا.

دروغ هم نگفتم.یه کم همیشه من پول نقد دارم که واقعا اصلا به حساب نمیاد و کلا همه کارم با کارته. گفت اندازه پول تاکسی هم نداری؟ گفتم نه، متاسفم ولی خوب میتونم با کارت حساب کنم وقتی تاکسی اومد. گفت نه پول میخوام نقد. و اونجا بود که فهمیدم بله پول میخواد نه بابت رسیدن به خونش بلکه بابت خرید مواد یا مشروب.

شوهر در تمامی این مدت که در کل 15 دقیقه شد تا تاکسی بیاد، در نقش مجسمه در پس زمینه ماجرا بود. فقط یه بار از همون پشت سر خانومه بال بال زد که هر چی میگه تو بگو نه !!!!

خلاصه تاکسی اومد و این خانوم رفت . شوهر رفت بالای منبر که کارها میکنی ها؟؟ آدم های ناجور رو راه میدی تو خونه که چی؟؟ من اگه نبودم ممکن بود کلی بلا سرت بیاره.یه چاقو بگیره زیر گلوت و دزدی کنه و اینا.

من با دهن باز فقط نگاش میکردم که متوجه منظورش بشم که من اگه نبودم یعنی چی؟؟ مگه بودی؟؟ همه مدت که تو پس زمینه بودی اصلا ندیدت این خانومه!!!!

بعدم گفت تاکسی و اینا بهانه بوده.خمار بود میخواست یه پولی ازت بگیره.حالا میره 2 تا کوچه پایین تر تاکسی هم میپیچونه و پیاده میشه و پولشم نمیده.

ضمن سخنرانی شوهر بود که باز در زدن و این بار یه آقا بود.من گفتم میشه بری درو باز کنی این بار؟؟؟

که دیدم بله. آقای راننده تاکسی بود و پیچونده شده بود.فقط گفت میشناختینش؟ گفتیم نه.گفت حدس زده بودم.یه کم که از خونه دور شدیم گفت نگه دار پیاده میشم.پول هم ندارم و زد به چاک.

من به شوهر گفتم 100 بار دیگه هم باشه، آدم وقتی میبینه که یه خانوم سن دار تو بارون پشت دره خوب دلش نمیاد که بگه همون جا وایسا تا خیس بشی، از سرما هم یخ بزنی تا من برات زنگ بزنم تاکسی ، میگه؟؟

قرار بود شام بریم بیرون که بعد این ماجرا من گفتم برید غذا بگیرید بیارید تا من مسیر عبور این خانوم رو ساولن کشی کنم.

هنوز 2 دقیقه هم از رفتن شوهر و پسری نگذشته بود که من دیدم باز راکی داره خودشو اون ور میکشه.نگاه کردم دیدم خانومه پشت دره . دروغ چرا با حرفایی که شوهر گفته بود مثل سگ ترسیدم. در های خونهِ من هم که در نیست.2 تا تیکه چوبه و شیشه . فوت کنی باز میشه بیای تو. با دستمای ساولنی توی دستم خشک شده بودم.فقط تونستم از همون دور بگم متاسفم ولی درو باز نمیکنم.بعد اومدم این ور خونه مثل چی قایم شدم.راکی یه مدت پارس میکردو این نشون میداد که خانومه هنوز پشت دره.بعد همه جا ساکت شد ولی من همچنان در حالت ترس بودم. به شوهر زنگ زدم که هم بگم چی شده و هم بگم که از سر پیچ کوچه در پارکینگ رو نزن ، خانومه همین دور و وره ممکنه قبل شما از در پارکینگ بیاد تو، که به سلامتی و میمنت جواب نداد.

وقتی برگشتن ،گفتم من مثل سگ ترسیده بودم شما که نبودید.شوهر میخنده میگه ترس؟؟ چرا آخه ترس داشت اون خانوم؟؟ جوون عزیزی ها!!!! یعنی من هلاک این 2 گانگیِ حرف های شوهرم.من نفهمیدم بالاخره باید بترسم یا نترسم یا چی؟؟

پ.ن1: عکس خونمونه که ببینید چقدر بی درو پیکره.در عکس باسن "فردی" هم پیداست.شرمنده دیگه ."فردی" ماشینمه یادتونه دیگه ایشالا.

پ.ن2: آنقدر بلندی که دستم نمي رسد از جيبهايت ترانه بردارم

آنقدر دوری که نمي دانم براي ديدنت چند حادثه بميرم

آنقدر پيدايي که نمي دانم در خواب کدام ستاره قطبي گم ات کرده ام

با اين همه، حرف " نيامدنت " که مي شود، باران را ورق مي زنم که بيايـــــــــي

17 comments:

  1. سلام سيمين جون
    واقعا تكونم دادي وقتي ميخوندم يه هويي موبايلم زنگ خورد از جا پريدم محو نوشته بودم ها
    اما ممكنه بازم بياد مراقب باش در ضمن خونت نازه

    ReplyDelete
  2. یعنی غش کردم از خنده ها اونم یه غش اساسی.


    قبل از هرچی، از این همه شجــــــــــــــاعت شوهر تقدیر ویژه دارم.

    دوم این که، این وسواسی بودنت عالیه، یعنی عــــــالی ها. یکی از مواردی که کلی خندیدم بهش همین بود.

    سوم این که، من هلاک این کانون گرم خانواده ی شما هستم، یعنی اصلاً شما همه سوختین از این گرما؛ ما نیز.

    چهارم این که، این حرکات شوهر به معنی هرچی گفت بگو نه آخر استراتژی در مواجهه با افراد غریبه و مشکوک بود و بسی ستودنی. دیدی چجوری همه چی رو از دور اداره می کرد؟؟ قدرتی داره لامصب.

    پنجم این که، کی به کی میگه جون عزیز، اینجا من مردم از خنده.

    شیشم این که، خونه که نیست لامصب. واسه همینه که نمی شه همه چی رو کنترل کرد.
    دوستان دقت داشته باشین این فقط قسمت زمستونی این منشن هست. اون طرفش عمارت بهاره و تابستونیشه که فقط تو عکس های هوائی جا میشه.

    هفتم این که، قیافه ی خانومه انصافاً وحشتناک بوده. من تعجبم از اینه که چطور شوهر یهو خوابش نگرفت و نرفته که بخوابه.
    :D

    هشتم این که، شما کلاً همینجوری خجسته بمون و راحت باش. قبلاً بهت گفتم که سعی الکی نکنی و اینا. می دونی که؟ داستان خلقت مجدد و ایناست. هیچکس غیر از تو یه خانومی که شبیه رئیس دزدان دریائیه رو اون موقع شب راه نمی ده خونه و من از خوندن این قسمت که گفتی بیاد تو هیچ تعجبی نکردم.

    و نهم این که، پی نوشت آخر مثه همیشه عالی بود، مرسی.

    ReplyDelete
  3. من اینو یادم رفت بگم که:
    چرا این ماشین هنوز آبیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    ReplyDelete
  4. نه آخه وجدانا ترس داشت اون خانومه ؟؟؟
    امان از دست شما خانوما كه چه بهونه هايي پيدا مي كنين براي لوس كردن خودتون پيش شوهران قدرتمندتون!!!!!

    ReplyDelete
  5. @مهنار
    مرسی عزیزم
    .....
    @ حافظ

    یعنی من به تو چی بگم؟ اینجا هم باس من بیام و گل افشانی کنم؟
    اوتایی که در باره خونه گفتی رو در محلی دیگه بهت جواب میدم اساسی عزیزم
    منشن و چی؟؟نه جون من چی؟؟
    وای اون قسمت نرفت بخوابه رو خوندم من نیز ریسه رفتم
    داداچ این "فردی" وقتی رنگش زرد میشه که پاشی بیایی اینجا با هم بشینیم پشتش یه لقمه نون بسازیم
    ...........
    @ پرهام
    نه خداییش من اولش ترسیده بودم؟؟ نه خودت قضاوت کن!! نترسیده بودم که گفتم بیاد تو دیگه
    بعدِ حرفای هیجان انگیز شوهر بود که ترسیدم
    اییییییییی اینقدر بدم میاد از خانومایی که خودشونو لوس میکنن
    کلی دی،کلی نقطه

    ReplyDelete
  6. سلام.
    عجب!!! خیلی حواستون باشه.
    شاد باشین.‏

    ReplyDelete
  7. اول از همه باید از خانومه یک تشکر ویژه کرد که بهر حال با ساختن یک شب هیجان انگیز موجبات خوندن یک پست هیجان انگیز رو برای ما فراهم کرده..فقط حیف اون تنقلات
    حالا بماند که شما هر کدوم از پست هاتون در نوع خود دارای ویژگی های منحصر به فردیست و اینا..

    در مورد واکنش های شوهر عزیز باید بگم که نمی دونم قبلا کی حساب این قضایا رو کرده ، اما در هر صورت واکنش اول زمینه ی مناسب رو برای صحبتهای مرحله ی دوم فراهم می کنه و این یعنی دست قوی تری پشت ماجرای این گونه برخورد ها می باشد ، آخه جدی نمونه اش هم کم نیست
    ((;

    خونه هم خیلی بانمک می باشد کاملا ورژن جدید همون خونه هایی که تو بچگی نقاشی می کردیم ، شاید بچه
    های الان از این خونه ها بکشن !!
    آخرشم اینکه تو مهربونی و این مهربونیت همه حس های دیگه تو هم در بر می گیره و گاهی به بعضی هاشون مثل ترس غلبه می کنه ... خلاصه اینکه تو محشری
    ....
    در ضمن بهت پیشنهاد می کنم حواست و جمع کنیا این حافظ کلا داره مصب تون و می بره زیر سوال ، کم مونده در پارکینگتون هم لا مصب خطاب کنه ، حالا از ما گفتن بود
    :D

    ReplyDelete
  8. هر چی می کشی از این ایرانی بودنته مادر. مهربووون.
    اون مایا بود وبلاگم می اومد، از آلمان می اومد، اون می نوشت تو دانشگاه روم نیم شه ساندویچ بخورم به کسی تعارف نکنم. در صورتی که کاریه که غیر رسمی و بی مزه اس اونجا.
    اما
    خب وقتی کسی باشه ترس نداره.به نظر من ترست منطقی بود. حالیشون نیست آخه چه کارن وقتی اینجورین. ممکنه یهو قاتل هم شدن:دی

    یعنی الآن خونه تون کلاً قرمزه؟ واسه خاطر ساولن می گم. اصلاً ساولن آیا قرمزه؟
    هیچی همین دیگه.
    خونه ات هم خیلی ناز و خوشگله.
    مثل خونه نقاشیهامون تو بچگی. فقط کمی پیچیده تر.

    دمتم گرم. فردی خیلی شیکه.
    بوس و این ایرانی بازیها و همین.
    ;)

    ReplyDelete
  9. سلام عزیزم
    کاش بیشتر مراقب باشی
    من که جرات نمی کنم هیچوقت این کارو بکنم
    راستی عکس العمل شوهرتون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    ReplyDelete
  10. سلام دوست عزیزم
    آرزو دارم از لحظات زندگیت بهترین استفاده رو بکنی و روزهای پرباری را در پیش رو داشته باشید .
    اگه علاقمند به مطالب روانشناسی هستی و تاکنون به وبلاگ "سلامت روان - سایت روانشناسی" تشریف نیاورده اید و یا از پست جدید آن دیدن نفرمودید ، در وب زیر منتظرحضور گرمتون هستم و پیشاپیش ازاظهارنظردوستانه اتان، صمیمانه سپاسگزارم.
    با تشکر و تقدیم احترام – احمد فلاح
    www.affa110.blogfa.com

    ReplyDelete
  11. salam azizam
    alan hatman gerefti khabidi
    omidvaram khob bekhabi
    tohfat amadast
    taghdimesh mikonam ba tmome vojodam
    khob bashi dooste man
    saat 10.41 hastesh inja

    ReplyDelete
  12. اینکه سیمینه

    ReplyDelete
  13. @ نا شناس
    آدمهایی که رو باز بازی میکنن نه ترسی از کسی دارن،نه دلیلی برای پنهان شدن
    فکر کنم این بزرگترین تفاوت من و تو باشه
    این که تو سایه وایسادی و حرف میزنی دلیل یه ضعف بزرگه
    ممنون بابت کاری که میخوای انجام بدی.حتما این کار رو بکن
    اینجوری خودِ واقعیت بهتر نمایان میشه
    اگر یه کم مطالعه ات رو بیشتر کنی ، متوجه یه شعر میشی که دست بر قضا یکی از فامیل های نزدیک من سروده
    قسمتی که میگی دقیقا تیکه ای از اون شعر هست
    اگه توان و روی بیرون اومدن از نقاب رو داشتی بگو که حتما برات بفرستم کل شعر رو با نام سراینده
    البته اینجور که میبینم کلا وقتی برای مطالعه نداری

    فقط میتونم بگم متاسفم
    کاش همه قدری بزرگ بشیم از نظر عقلی و روحی

    امیدوارم یه روز بتونی بدون نقاب زندگی کنی تو زندگیت

    ReplyDelete
  14. @ ناشناس
    اینو یادم رفت بهت یادآوری کنم که اسم اون شخصی که میخوای براش ایمیل بفرستی اینجور که تو نوشتی نوشته نمیشه
    لااقل یادبگیر اسم کسایی که ادعای نزدیکی بهشون داری چجوری نوشته میشه

    برات آرزو میکنم که تو دنیا هدف های بزرگتری داشته باشی

    ReplyDelete
  15. wOw WOW wOw

    اینجا چه خوشگل شده اردیبهشتـــــــــــــــــــی

    کاغذ دیواری های نو مبارک باشه عزیــــــــزم

    ReplyDelete
  16. اینجا میشه پرواز کرد، بال به بال همین کبوترا

    ReplyDelete
  17. باسن فردی منو کشته!!!!

    ReplyDelete