Tuesday, August 24, 2010

کمپ

امروز مثل مرغ سرکنده هستم.هی میخوام به روی خودم نیارم نمیشه که نمیشه .قلبم تو حلقم میزنه.پسری فردا میره کمپ.

از شنبه تا همین الان صد هزار بار چمدونش رو چک کردم.همه وسایل رو هی درآوردم هی گذاشتم . هی بهش گفتم بیا یه بار دیگه با هم ببینیم چی کجاست که اونجا نخوای همه رو بریزی بیرون برای پیدا کردن یه تیکه از لباسات.

توی هر کدوم از کاپشن های لباس ورزش اش یه دونه بلوز تا کردم گذاشتم که تبلی نکنه و کاپشن خالی رو زیرپوش بپوشه و سردش بشه.وای مردم از بس هی گفتم هووووورا چه هیجان انگیز.دیشب آخرش پسری به من و شوهر گفت همش سه روزه ها مثکه خیلی نگرانید.ما هم با هم گفتیم نه ،نگران؟؟؟؟ هیجان زده ایم. خودمون خجالت کشیدیم بس که هی سفارش چیزهای مختلف رو به پسری کردیم.

از صبح امروز هم تا یادم میوفته هی چشمام خیس میشه.شوهر ظهر که اومده بود میگفت این که نمیشه چرا تلفن زدن رو دیگه ممنوع کردن؟نمیشه جای نگهبان اونجا بریم؟ باغبونی چیزی؟ کسی نمیفهمه ها. گفتم بیا یواشکی بریم شب که شد شبیخون بزنیم به کمپ از پشت شیشه پسری رو که خوابه ببینیم.بعد باز چشمام خیس شد.گفتم باز تو بارها بدون پسری بود.به چند ماه هم رسیده این بی هم بودنتون ، من چی بگم؟ گفت خیلییییی فرق داره.اون موقع پیش تو بود.یکیمون باهاش بود.خیالم جمع بود.الان چی؟ شوهر زود رفت که بیشتر از این معلوم نشه تو دلش چه خبره.دیشب هم هی به مامانم تو تلفن میگفت اصلا باورم نمیشه،کِی پسری اینقدر بزرگ شد که بخواد بره کمپ؟؟؟

انگار همین دیروز بود که تو یه روز بارونی اومد به دنیای ما.همه گفتن به به با بارون اومده قدمش خیره و پر برکت ،که بود خیلی.انگار همین دیروز بود که من هی خم میشدم تو تختش و دستم رو میگرفتم جلوی بینیش که حس کنم نفس میکشه.از همون اولش یه کم کارام یه جوری بود گمونم.نوزاد بود خب.نمیتونستم نفس کشیدن ریزش رو از روی پتو بفهمم اینه که دستم رو میگرفتم جلوی بینیش.شوهر میگفت کارات عقلانی نیست شده وسواس گونه.راست میگفت.شبا که صد بار پا میشدم و شیر میدادم بهش، اون وسطا که یه کم میشد بخوابم خواب می دیدم که دارم به پسری شیر میدم ،بعد خوابم برده و داره از بغلم سر میخوره.یه هو از خواب با تکون زیاد می پریدم، جوری که شوهر از اون تکون بیدار میشد و میگفت دیوانه ،نکن با خودت این کارو.باز خواب دیدی؟؟؟این حالت ها خوب نیست خودم هم میدونم.هی هم سعی کردم خودم رو اصلاح کنم.جوری که الان رسیده به شبی یه بار سر زدن و کلی چیزهای تعدیل شده دیگه.همین که دارم میگم یعنی میدونم و سعی کردم انسان باشم.ولی خب یه چیزایی واقعا دسته خودم نیست.تو ذاتمه گمونم.این محتاط بودن و یک میلیون بار چک کردن همه چی ام به پدرم رفته.(لبخند عشقولانه).حالا این پسری من شده هشت ساله . من باید دوریه سه روزش رو تحمل کنم.به خاطر خودش،به خاطر خودم.

خلاصه که بساطیه تو دل ما. میدونم که براش لازمه،خوبه و حتما بهش کلی خوش میگذره. میدونم که باید مثل آدم رفتارکنم و نزارم که بفهمه تو دلم چه خبره.میدونم که یه دونه بچه هست و یه دونه خواهد بود پس براش خوبه که یه کم بی ما هم باشه.برای ما هم همون قدر خوبه که یاد بگیریم زمانهایی هست که باید بی هم باشیم.از چند روز حالا تا یه ماه سال های بعد.

کلی میدونم دیگه هست ولی این دل و این چشمای لامصب زبون نفهمی شدن که بیا و ببین.

خدا جون خودت حواست به همه بچه ها و پسری من باشه.سپردمش به خودت که از همه مطمئن تری.

این بار یه پ.ن دارم از سر دل مچالگی .

دست می کشم پ.ن:

به سطحی صاف

قاب اما تو نمی شود!

5 comments:

  1. سلام سیمین جون
    وای من کاملا درکت می کنم اما شب و دیگه امید وارم بتونی تا صبح بخوابی نگران نباش داره یه قدم به مستقل شدم نزدیک تر میشه این تقصیر ماست که یه دونه بیشتر نمی خواییم اونوقت انقده به طفلی سخت می چسبیم که سریش ÷یشمون کم می یاره
    اما این نیز بگذرد
    مواظب خودت باش زود می یاد

    ReplyDelete
  2. مامانا،باباها،...‏
    همیشه شاد بمونین.‏

    ReplyDelete
  3. ای جان دلم. مامان خانم نازی. قربونت برم من خودتو چرا انقدر دعوا می کنی اونم جلو اینهمه آدم؟ نه نه تو نازی. بوووس.
    خوب می شی. یکمی که از این اتفاقات بیفته درست می شه. الآن اولین باره.
    پس مامان بابای من چه دلی داشتن نه؟
    عاشق پی نوشتتم....
    بوووووووووووس. مواظب خودت باش

    ReplyDelete
  4. سلام سیمین جان
    خوبی عزیزم؟
    عزیز دلم چرا این همه بی تابی ؟ تازه اولشه مگه ما از مامانمون دور نشدیم؟
    عزیزم صبورباش
    دوست دارم نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده

    ReplyDelete
  5. سیمینییییییییییییییییییییییییییییی!
    فقط همین!

    ReplyDelete