Monday, August 30, 2010

زخم

کلا از وقتی که یادم میاد تصادف با اشیاء داشتم.همیشه پروپام کبود بوده و هست. یه مدتی یکی از پسرها پیش ما بود تا سر و سامون بگیره.اولاش هی تعجب میکرد.بعد یه روز یه راه حل پیدا کرد.گفت کلا نمیشه که در و دیوار و کابنیت و اینای خونه رو کند که تو بهشون نخوری پس بیا تا تو رو بپیچیم تو این پلاستیک های محافظ بادبادی(عمرا بدونم اسمشون چیه). به بقیه که نگفتم ولی تو دلم به این فکر کردم که اگه منو بپیچن تو اونا هی خودمو میزنم به در و دیوار یا قل میدم رو زمین که تق تق کنه و من کیف کنم.

حالا این مرضم که از بچگی باهامه و دیگه اصلا مرض نمیدونمش.تازگی ها یه مرض گرفتم که دستمو ببرم.اونم یه جاهایی که نشه چسب رو روش بند کرد.یا اگه با بدبختی بند کردی با یه تکون کوچیک خونی راه بیفته که چسب جلودارش نباشه.جاهایی مثل بند انگشت،کف دست،محل اتصال شصت به کف دست، بین انگشت کوچیکه و انگشت بغلیش و ....

چند روز پیش داشتم با خودم فکر میکردم که خدا بخواد این بیماری خودزنیم دیگه خوب شده.همین جوری هم داشتم هویج رنده میکردم سرخوش سرخوش که یهو مقادیری از کناره بیرونی انگشت شصتم هم رنده کردم.جوری رنده کردم که هنوز که هنوزه جاش بسی آزردست.نمیدونم مال اعصاب و روانه این بلاها که سرم میاد یا مال مغز و اعصاب یا مشکلات حسی و حرکتی.یا همش با هم .

...............

شماها شاید یادتون نیاد ولی زمان بچگی ما ظهرهای جمعه یه برنامه ای از رادیو پخش میشد به نام "قصه ظهر جمعه" .اسمشو که داشتم مینوشتم صدای گوینده و آهنگش تو ذهنم بود.(بس که این خاطرات پررنگه) من هلاک صدای گویندش بودم.داستان هاش هم البته جزو داستان های خیلی خوب بود همیشه.یکی از داستان هاش در باره یه شیر بود که با یه مرد شکارچی حالا بنا به مناسبتی خیلی دوست شده بود و بهش حمله نمیکرد و اینا.یه روز شکارچیه این شیر رو میاره خونه بعد سالیان سال که با هم دوست بودن.خانم این شکارچی موقع غذا خوردن شیر هی اَه و اُه میکنه و شروع میکنه زخم زبون زدن که وحشی و حال بهم زن غذا میخوره و خلاصه کلی دل این شیر رو خون میکنه با حرفاش.ظهر هم که میخوابن باز از صدای نفس کشیدن و اینای شیرِ ایراد میگیره.حالا یادم نیست اینا خواب بودن پسر شکارچیه از همه جا بی خبر میاد یا چی.ولی خلاصه پسر شکارچی میاد از همه جا بی خبر میبینه یه شیر تو خونشونه و از ترسش تا بخوان بهش بگن که چی به چیه با تبر میزنه تو سر شیرِ بیچاره.

شکلرچی ،شیر رو ور میداره میبره لونش و کلی ازش پرستاری میکنه و هی هم عذر خواهی میکنه بابت زخم سرش.شیر که یه کم حالش بهتر میشه میگه این زخم سرم که چیزی نیست به زودی خوب میشه و جاش میره.خیلی بخواد بمونه یه خط باریک.مهم اون زخم هایی هست که تو دلمه و از حرفای خانومت ایجاد شده.اونا هیچ جوری و هیچ وقت خوب نمیشه و من هربار که میبینمت این زخم ها تازه میشه مثل روز اول.خلاصه این زخم ها باعث میشه که رابطه اشون برای همیشه تموم شه بره پی کارش.

پ.ن1: یه وقتایی یک کلمه میتونه گندی بزنه که نگو و نپرس.میتونه اثری بزاره که هرگز و هرگز جاش خوب نشه.تازه گاهی هم سر باز کنه ناجور.

پ.ن2 :من خیلی زیاد موافق اینم که آدم باید ببخشه کسایی رو که به هر نحوی باعث ناراحتی و آزار و دلخوری آدم شدن.خیلی خیلی زیاد تر معتقدم که این بخشش به معنی فراموش کردن نیست.که اگه باشه آدم از یه سوراخ یک میلیون بار گزیده میشه.ببخش ولی حواست باشه.

پ.ن3: یه شبِ سردِ سردِ سرد.تاریک ِ تاریک ِ تاریک.تنهای ِ تنهای ِ تنها تو یه ماشین، گوشه یه خیابون نسبتا پرت. 7:30 تا 11 شب.

پ.ن4: غم نويس نيستم

فقط گاه و بي گاه

آب و هواي دل را مکتوب مي کنم

همین!

حالا اگر آسمان دل هميشه

سرخ و کبود و غم گرفته است ، چه کنم !؟

با اين حال

اين سرخي و کبودي آسمان دل را

از خاکستري جنس آدمي

بارها و بارها دوست تر دارم

با اين حال

گاه و بي گاه لال مي شوم

که نکند دلي بلرزد

نکند اشکي جاري شود

نکند دلي آزرده

حال بانگ هايي که هميشه

در درونم

در ذهنم

مرا صدا مي زنند

آيا مي دانند ؟

مي دانند که صاحب اين دل پاره پاره

براي پرواز ، پر پر مي زند

5 comments:

  1. سلام سیمین جان
    خوب هستی؟
    می بینم حسابی دل پری داری
    غمها ازت دور باشه دوست من
    راجع به زخمی کردن خودت عزیزم منم گاه همینطورم و از بس تو کارام عجله می کنم این اتفاقا برام می افته اما یک کمی هم مال حواس پرتیه

    پ.ن1 کاملا درسته این حرفت کاش بدونیم که باید حرفامونو اول بسنجیم بعد بگیم
    پ.ن2 دوست خوبم هر چند هم ببخشیم اما اثرش خواهد ماند تا همیشه
    پ.ن 3 خیلی زیبا گفتی
    نمی دونم چرا هر دفعه که حرفاتو می خونم انگار شرح حال خودمه ببینم نکنه ما همزادیم.....
    نه بابا ما کجا و شما بزرگان کجا
    در هر حال دوست خوبم برات آرزوی بهترین هارو دارم و از خدا می خوام روحت آرام آرام باشه

    ReplyDelete
  2. سیمینی این پی نوشت آخر کار خودته دیگه ، نه؟
    ما همچنان خوشحال می شویم مبسوط ، وقتی یک مطلب جدید از شما منتشر می شود ، ریفیق!

    ReplyDelete
  3. روزهای شاد تون پابرجا و دائم. غصه ناک نباشیدااا.‏

    ReplyDelete
  4. سلام سیمین مهربونم.
    این مشکلی که گفتی رو منم دارم، که آخرش انگشتم شکست. وگرنه برام عجیب بود چون واسم زیاد اتفاق می افتاد.
    دست و بال زخم و زیلی کردنم، الآن چند وقته جای این خوب نشده یکی دیگه میاد سراغم. دیشب توی دستم یه بشقاب شکوندم که از چهارجا دستمو برید.
    اینمونم به هم رفته سیمین.
    -----------------------
    نه سیمین جون اونقدرها هم پیر نیستی که خاطراتت به یادمون نیاد. شایدم با همدیگه پیریم ها؟ ;)
    آره مام این قصۀ ظهر جمعه رو می شنیدیم. و این داستان...
    -----------------------
    پ.ن1: فقط مربوط به حرف نیست. نگاه، عمل، ...
    ----------------------
    پ.ن2:یک دوستی داشتم که می گفت "ببخش اما فراموش نکن" دقیقاً هم با همین استدلال.
    آخه گاهی بخشیدنه هم سخته....
    ----------------------
    پ.ن3:شرایط بدیه....چیه ماجراش؟ تو خیابون موندی؟
    ---------------------
    پ.ن4: عاشق اینهاتم عین اونهای اف بی ت.
    سیمین خیلی دوستت دارم.
    التماس دعا.
    مواظب خودت باش.

    ReplyDelete
  5. در مورد خودآزاری مزمن شما من هیچی نمی گم اردی جان که تف سر بالاست، هر چی من آبروداری می کنم میای هنرمندی هاتو برملا می کنی خودت.

    .

    قصه شیر رو که خوندم یاد اون پسر و پدر افتادم با اون جعبه میخ و دیوار و اینا...

    .

    پی نوشت یک، پی نوشت دو، پی نوشت ســـه، پی نوشت ســـــــه، پی نوشت ســــــــــــه.....

    ReplyDelete